یاد حرفهای ۳۳ سال پیشش در دوران جنگ افتادم. خیلیها عوض شدند! اما «دکتر ناصر» همچنان همان «برادر ناصر» ماند! و اینبار فقط لباس رزمش تغییر کرد. «لباس خاکی به لباس سفید». خستگیناپذیر و پرانرژی. مصمم و معتقد. مسئولیتپذیر و مخلص و … .
به گزارش«مازند نگاه»، اولینبار سال ۶۶ بود که دیدمش، در کوران جنگ و در منطقه جنگی. راننده لندرور بود و برای رزمندگان در قلهها مهمات و امکانات میبرد.
هر دو بچه یک شهر «قائمشهر» بودیم. محلهمان هم به هم چسبیده بود. من «دخانیاتی» بودم و او «عبور اسکندرکلا». جالبتر اینکه خانهمان هم چهار، پنج کوچه از هم بیشتر فاصله نداشت اما تا قبل از این همدیگر را ندیده بودیم.
یک روز سرد که من در مقر مرکزی، تقسیم شدم تا برای اعزام به قلهای بروم، فرمانده گفت: برادر ناصر! این برادر بسیجی را هم با خودت ببر.
سوار لندرور سبزرنگ پر از مهمات شدم. درِ صحبت باز شد. گفتم: «اهل کجایی؟» گفت: «مازندران!» گفتم: «جالبه من هم مازندرانی هستم». و از این جا به بعد با گویش مازنی صحبت کردیم و در نهایت آنجا بود که هر دو متوجه شدیم همشهری هستیم و تقریباً هممحلی!
هوا دیگر گرگ و میش شده بود. مهمات چند قله در طول مسیر توزیع شد. حالا دیگر به مقر قلهمان رسیدم. به مقصد رسیدم و باید پیاده میشدم. از او خواستم شب را استراحت کند و بعد راه بیفتد. گفتم: «خسته شدی برادر ناصر!» گفت: «خسته؟ نه من هیچ وقت خسته نمیشوم. بچهها در قلههای دیگر منتظرند. من استراحت کنم؟ این مهمات باید تا صبح به بچهها برسد».
آن شب و شبهای قبل و بعد، این «برادر ناصر» بود که نمیگذاشت بچههای رزمنده مستقر در قلهها بدون مهمات بمانند. نه از کمین دشمن میترسید و نه از … .
سالها از آن ماجرا گذشت. جنگ هم حالا تمام شده بود. برادر ناصر حالا پزشک متخصصی شده بود که همه بهش افتخار میکردند. «پزشک بدون مرز!» یک روز در آفریقا بود و روزی دیگر در افغانستان و عراق. اصلاً هر جا جنگی بود و مظلومی پیدا میشد، دکتر ناصر آنجا بود.
دکتر عمادی فقط آنسوی مرزها نبود. در این سالها در بیش از پانصد یا ششصد روستای محروم کشور به طبابت پرداخت. دو سال در کنار مردم بم بود و از روز زلزله با دردهایشان همراه شد. وقتی کودکان روستای مرزی گلنی خراسانجنوبی مشکل پوستی پیدا کردند، آتش به اختیار، ماشینش را روشن کرد و با دارو عازم آنجا شد. لردگانیها که با بحران ایدز مواجهه شدند این دکتر ناصر بود که خودش را به خطر انداخت و کنارشان بود. مردم ورزقان اصفهان که زخم سالک بر چهرهشان نشست، دکتر عمادی را بهتر از همه میشناسند.
این روزها هم دکتر عمادی مثل برخی پزشکان خانه ننشست! متخصص پوست بود و میتوانست بهترین توجیه را داشته باشد و در خانه بنشیند و خوش بگذراند اما بازهم دکتر سیدناصر شب و روز نمی شناسد و همراه با پزشکان و کادر درمانی در خط مقدم مبارزه با کروناست.
دکتر عمادی مانند سالهای جنگ خستگیناپذیر است البته این روزها هم جنگ است. میدان جنگ عوض شده است. آنروزها میدان جنگ قلههای سربهفلک کشیده کردستان و دشت خونین خوزستان بود و این روزها بیمارستانهای ما خط مقدم جنگ است.
در یکی از روزهای سخت کرونایی، با تماس تلفنی جویای احوالش شدم. تهران بود و قصد داشت به مازندران برود. عقربهها ساعت ۱۲ شب را نشان می داد. گفتم: «دکتر الان دیروقت است. خستهای. شب را استراحت کن و فردا صبح راه بیفت». گفت: «خسته؟ نه من هیچوقت خسته نمیشم. بیماران در بیمارستان رازی قائمشهر منتظرند. من استراحت کنم؟ باید تا صبح …».
یاد حرفهای ۳۳ سال پیشش در دوران جنگ افتادم. خیلیها عوض شدند! اما «دکتر ناصر» همچنان همان «برادر ناصر» ماند! و اینبار فقط لباس رزمش تغییر کرد. «لباس خاکی به لباس سفید». خستگیناپذیر و پرانرژی. مصمم و معتقد. مسئولیتپذیر و مخلص و … .
جالب است که بدانیم امسال سفر سهماهه به آفریقا را که هر ساله در قالب پزشک بدون مرز برای کمک به انسانهای مظلوم و محروم جهان با هر نژاد، ملیت و رنگ پوست و … بهانجام میرساند را علی رغم دعوت رسمی وزارت بهداشت کشور آفریقایی بروندی لغو کرد تا در کنار مردم کشورش برای مهار کرونا ویروس باشد و در این راه هم خود درگیر بیماری کرونا شد و هم همسر فداکارش نیز به این بیماری مبتلا شد و این پاسخ مناسبی بود برای کنایههایی که او را غافل از مردم کشورش میدانستند.
و کلام آخر اینکه؛ امروز دکتر عمادی فرشتهای است برای نجات انسانها! دکتر عمادی و دکتر عمادیها باید ارج نهاده شوند و روزهای تاریخی با مردم بودن در دوران بحرانی مبارزه با کرونا هیچگاه نباید از خاطرها زدوده شود.
گزارش از محسن گرجی ـ جانباز جنگ تحمیلی
انتهای پیام
منبع:فارس