پنج شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ | Thursday 02 May 2024

بدون تعارف با چوپانی که پزشک بدون مرز شد.

بدون تعارف در این قست پای صحبت‌های مردی نشسته که از چوپانی در شمال ایران(مازندران) به پزشکی و جایگاه جهانی رسیده است.



به گزارش مازند نگاه، دکتر سید ناصر عمادی اهل قائم شهر مازندران تا سنن جوانی کنار پدرش مشغول چوپانی بود، اما با هوش، استعداد و تلاشی که داشت در رشته پزشکی قبول شد و مسیر زندگی او تغییر کرد.

دکتر عمادی امروز با کار‌های خیر و انسان دوستانه‌ای که در داخل و خارج از کشور برای درمان بیماران انجام داده صاحب نشان جهانی صلح و فداکاری شده است.
دکتر عمادی در بدون تعارف از خاطرات کودکی تا امروز خود گفته که متن آن به شرح زیر است:

مجری: ما در چند سالگی با شما صحبت می‌کنیم؟
مهمان: ۵۵ سال

مجری: اهل کجا هستید؟ قائم شهر
مجری: در چه خانواده‌ای بزرگ شده اید؟

مهمان: در یک خانواده‌ای که کار دامداری و کشاورزی داشتند، دو تا اتاق داشتیم یک اتاق برای مهمان‌ها بود و یک اتاق که هم آشپزخانه بود و هم اتاقی که برای زندگی خودمان بود همه همین جا متمرکز بود، یعنی شما تصور کنید دو تا اتاق ۱۲ متری که جمعش می‌شود ۲۴ یا حداکثر ۳۰ متر در طول چهار ماه اصلاً برق نداشتیم فقط با گردسوز زندگی می‌کردیم.

مجری: شما در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی چه می‌کردید؟
مهمان: چوپانی، خیلی راحت بگویم و بدون تعارف من و برادرم به عنوان چوپان‌های کوچک گله بودیم البته چوپان‌های بزرگتر هم بودند یعنی ما از ۵ سالگی و ۶ سالگی چوپانی را شروع کردیم تا حدود کلاس سوم راهنمایی یا اول نظری هر سال تابستانه‌ها این وظیفه ما بود.

مجری: شما از آن زندگی سخت، چوپانی، درس خواندن در شرایطی که بعضی وقت‌ها برق نداشتید در دانشگاه رشته پزشکی قبول شدید؟
مهمان: بله، رشته پزشکی من در بابل قبول شدم همیشه در کلاس من شاگرد اول بودم مثلاً می‌پرسیدند چه کاره می‌خواهید بشوید پدرم قبل از این که من جواب بدهم، حالا شاید منظور من چیز دیگری بود می‌گفت ناصر ما باید حتماً دکتر بشود، همان جا که این را گفت جرقه در وجود من در ذهن من همه جا آمد که باید طبیب بشوم، من در نیمه دوم یعنی ترم دوم بهمن ماه درسم شروع می‌شد قبولی من در تیرماه یا شهریور ماه اعلام شده بود من دیدم که حدود شش ماه فرصت است به همین خاطر تصمیم گرفتم به جبهه بروم، که به غرب کشور اعزام شدم که در تاریخ ۱۸- ۶ – ۶۶ هم مجروح شدم و الان اگر از من سوال کنید که چرا متخصص پوست شدید می‌گویم به خاطر همان تاول‌هایی که در شهریور ۶۶ در محور حاج عمران بر بدن رزمندگان و جانبازان شیمیایی دیدم که آنجا آرزو کردم که‌ای کاش من متخصص پوست می‌بودم و می‌توانستم درمانشان کنم.

مجری: دوران تحصیل گذشت، فارغ التحصیل شدید و به خاطر این که جانباز بودید به شما گفتند می‌توانید مناطق محروم نروید و هر جا را که دوست دارید انتخاب کنید به عنوان طبابت، اما.
مهمان: بله، متأهل بودم، جانباز بودم به ما اعلام کردند شما امتیاز دارید و می‌توانید در استان خودتان و یا در همین تهران هم بمانید و طبابت کنید من به ایشان گفتم هر جای ایران که به من نیاز دارد من را به آنجا بفرستید و گفتند ما سه ماه برایتان حکم می‌زنیم شهر بم، ۱- بم زندگی در چادر است، در کانکسه، سالک هم دارد ممکن است سالک بگیری گفت نروی آنجا و بگویی من پشیمان شدم و حالا بگویی من جانبازم من را برگردانید من پشیمان شدم برگشتی نیست باید سه ماه را آنجا بمانی و من رفتم، به یک هفته نرسید که مریض ما رسید به حدود ۲۰۰ نفر در روز، چون سالک داشتند تازه متوجه شده بودند که متخصص پوست آمده ما به جای سه ماه یک سال و سه ماه در آنجا ماندیم.

مجری: بعد یک سال و سه ماه ماندید درآمد خوبی داشت مناطق محروم برایتان؟
مهمان: من یک حقوق ثابت و مشخص داشتم ماهانه ۲ میلیون تومان بود، یک نفر مریض می‌دیدم ۲ میلیون و حالا روزی که ۲۰۰ تومان می‌دیدم آخر ماه ۲ میلیون به من می‌دادند، یعنی ۲ میلیون ثابت بود و هیچ چیزی برای من نداشت، حالا اینجا متوجه شدیم که این تجربه‌ای که در بم بدست آوردیم به درد دنیا می‌خورد

مجری: به خاطر همین است که به شما پزشک بدون مرز می‌گویند؟
مهمان: از سال ۲۰۰۹ تا سال ۲۰۱۹ یعنی حدود ۱۰ سال من هر سال دو ماه را با هزینه خودم، اما با لباس سرخ و سفید هلال احمر و با یک کوله پشتی در آفریقا حضور پیدا کردم آنقدر به مردم شان صادقانه و خالصانه خدمت کردم و هیچ وقت هم سوال نکردم که آن کسی که در مقابل من قرار گرفته مسلمان است، مسیحی است، یهودی است، شیعه است، سنی است هیچ وقت برای من مهم نبود فقط آن چیزی که من فکر می‌کردم دیدن مریض بود.

مجری: با پول جیب خودتان می‌رفتید، یعنی بلیت تهیه می‌کردید؟
مهمان: بلیت از خودم، همه امکانات از خودم، از کسی کمکی دریافت نمی‌کردم.

بدون تعارف با چوپانی که پزشک بدون مرز شد

مجری: آنجا پول می‌گرفتید از بیماران آفریقایی؟
مهمان: اصلاً به هیچ وجه، همه چیز رایگان بود، شاید اگر از کسی سوال می‌کردید دکتر عمادی کیست نمی‌شناختند، ولی اگر می‌گفتید آن دکتر ایرانی می‌گفتند بله آن دکتر ایرانی را می‌شناسیم، می‌خواستم ایران را بشناسند نه عمادی را این خیلی برای من مهم بود حتی امضا‌هایی که در نسخه هایشان می‌کردم جلویش می‌نوشتم ایران.

مجری: آقای دکتر شاید الان بعضی‌ها نگاه نقادانه داشته باشند و بگویند آقای دکتر عمادی مگر ما خودمان در کشور مناطق محروم نداشتیم که شما می‌رفتید آن طرف مرز این کار‌ها را می‌کردید؟
مهمان: حداقل ماهی یک بار رفته ام از سیستان و بلوچستان، از بشاگرد هرمزگان، از جازموریان کرمان.

مجری: چند سال است شما متخصص پوست هستید؟
مهمان: تقریباً ۱۷ سال.

مجری: در تمام این سال‌ها مطب نداشتید؟
مهمان: اصلاً مطب نداشتم.

مجری: هیچ وقت.
مهمان: هیچ وقت. روزی که امتحان برد تخصصی داشتم که سال ۱۳۸۳ بود، پدرم ظهری به من زنگ زد گفت الان متخصص پوست شدی، اینقدر مریض برایت می‌آید اینقدر پول بهت تعارف می‌کنند، اینقدر پول بهت پیشنهاد می‌کنند، این کار زیبایی، آن کار زیبایی، بوتاکس، ژل دیگر اصلاً نمی‌توانی پول هایت را بشماری، ولی گفت یک خواهش ازت دارم، گفت هر مریضی که به تو مراجعه کرد رنگ زرد مریض را ببین نه سکه زرد مریض را، خارج نشو از آن مسیری که با خدا تعهد کردی، بعد من دقیقاً دارم می‌بینیم که بعد از هفت سال به خاطر همین کار‌ها آمدند تابلوی امام حسین را با پرچم کشورم در بزرگترین بیمارستان دولتی کشور کنیا نصب کردند.

مجری: یک عکس زیبا و ماندگاری که از شما دیدم عکسی است که کنار حاج قاسم عزیز است؟
مهمان: یک صبحی با من تماس گرفتند که حاج قاسم می‌خواهد شما را ببیند، من به آن‌ها گفتم شما اشتباه نگرفتید من دکتر عمادی متخصص پوست هستم، گفتند نه خود شما را می‌خواهد ببیند، به هر حال این دیدار فراهم شد، برگشت به من گفت اول از این که روزگار سختی در پیش داری دورانت دوران سختی است و گفت در این دوران سخت تلاش کن طبیب باقی بمان فقط طبیب بمانی و نکته بعدی را هم گفت این بود که دعا می‌کنم خدا به من فرصت بدهد من خاطرات شما را در یک کتابی بنویسم، کتاب خاطرات زندگی شما را بنویسیم. انگشتری در دستشان بود که همین انگشتر بود و از دستشان درآوردند و این انگشتر را من هدیه کردند، الان هر جایی که می‌روم این انگشتر در دستم است مخصوصاً جا‌هایی که داریم به مردم خدمت می‌کنیم.

مجری: آقای دکتر شما به تازگی یک مدال ارزشمند جهانی هم گرفته اید؟
مهمان: بله، به آن می‌گویند مدال فلورانس نایتینگل عین جمله‌ای که اعلام کردند به دلیل صلح و فداکاری و فعالیت‌های بشردوستانه در کشور‌های آفریقایی و خاورمیانه.

مجری: تا حالا از کشورمان پزشکی این مدال را نگرفته است؟
مهمان: پزشکی این مدال را نگرفته است؟
مجری: مبارکتان باشد، خدا قوت.

مجری: آقای دکتر اول بگویید اینجا کجاست؟
مهمان: دانشگاه علوم پزشکی بابل است.

مجری: یعنی دانشگاهی که شما یک مدت اینجا تحصیل کردید، پزشکی را اینجا شروع کردید؟
مهمان: طبابتم از اینجا شروع شد.

مجری: و امروز رئیس همین دانشگاه شدید؟
مهمان: و اینجا خدا به من نشان داد همان جایی که مردم بابل به من خدمت کردند که من دانشجوی پزشکی بشوم، طبیب شوم، حالا خدا من را مأمور کرده است که همین جا به همین مردم خدمت کنم، چه افتخاری بالاتر از این

مجری: روز‌هایی که چوپانی می‌کردید، فکر می‌کردید به اینجا برسید؟
مهمان: اصلاً این فکر نمی‌کردم و اتفاقاً من این را تاکید می‌کنم که همه کسانی که اگر در نقش کارگر هستند، اگر در نقش همان چوپان هستند یا در نقش دیگری مشابه این هستند امید بگیرند، روحیه بگیرند، که آن‌ها هم روزی می‌توانند مثل من بشوند.

مجری: خیلی خوشحال شدیم که شما را دیدیم.
مهمان: تشکر می‌کنم که به بابل آمدید و از طرف همه بابلی‌ها از شما تشکر می‌کنم.



  • جمعه, 14 آبان , 1400 ساعت : 21:29:59
  • |
  • بدون دیدگاه
  • |
  • کد خبر : 2981